بهرادبهراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

بهراد من

رنجنامه زایمان

1390/8/4 14:28
نویسنده : ریحانه
1,844 بازدید
اشتراک گذاری

روز زایمان رسید و من و علی ساعت 12 ظهر راهی بیمارستان شدیم.

 

وقتی رسیدیم بعد از انجام تشریفات اداری من رو بردن زایشگاه.

وارد که شدم به خانمی که اونجا قرار بود منو آماده کنه گفتم:

سلام.....من بیمار دکتر مغازه ای هستم...

اومدم زایمان طبیعی انجام بدم....به من آمپول فشار وصل کنید.

 

خانم ماماهه یه نگاه عاقل اندر فصیح به من کرد . گفت:

مطمئنی عزیزم؟؟!!

منم گفتم:

بلههههه....من کلی واسه این کار وقت گذاشتم و الآن آمادم.

 

خلاصه بعد از مشورت با دکترم یه سرم بهم وصل کردن و توش

آمپول فشار زدن.

کم کم یه انقباضاتی رو احساس میکردم...ذوق زده شده بودم

و سعی داشتم تمام اونایی رو که بهشون قول داده بودم واسشون

دعا میکنم و رو دعا کنم و از یاد نبرم که کی چه سفارشی داشته.

 

یه ذره که گذشت دردا بیشتر شد و منم داشتم تمرین تنفس میکردم

 

دردا همینجوری بیشتر و بیشتر شد تا جایی که دیگه دست خودم

نبود و هرزگاهی یه جیغی میکشیدم.

 

بعد از یکی دو ساعت به جایی رسید که دیگه دندونام درد گرفته بود.

 

دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم.....

به خانم ماما گفتم دارم میمیرم...

یه برسی کرد و گفت:

هنوز اتفاق خاصی نیفتاده..اینا تازه پیش درده!!!!

چی؟؟؟؟؟ من فکر کردم تا 1 ساعت دیگه تموم میشه...

اینو که گفت دیگه قید زایمان طبیعی رو زدم و گفتم دیگه نمیتونم.

منو ببرید اتاق عمل...میخوام سزارین شم.

اوناهم از خدا خواسته سرم رو فطع کردن تا ببرنم اتاق عمل..

اما...

همه اتاقای عمل پر بود و من باید منتظر میموندم.

این دیگه غیر قابل تحمل بود و داشت گریم میگرفت چون دردا

همجنان ادامه داشت و منم میدونستم که این درد کشیدنا

بی حاصله...

 

یه نیم ساعتی گذشت و نوبت من شد...

وارد اتاق عمل که شدم با مشورت با متخصص بیهوشی تصمیم

گرفنم اسپینال شم....

منو رو تخت نشوندن و به آمپول زدن تو کمرم...

منم بدون اراده موقع تزریق یه تکون خوردم و همین کارو خراب کرد.

دوباره یه آمپول دیگه و من باز هم بی اراده تکون خوردم...

آمپول سوم....

ایندفعه تمام حواسم رو پرت یه حای دیگه کردم و آمپول با موفقیت

تزریق شد...

اما...

هر چی منتظر شدیم بدنم سر نمیشد....

 

در نهایت دکتر بیهوشی به دستیارش گفت:

جنرال.

منم که میدونستم معنیش میشه بیهوشی عمومی سعی کردم

مخالفت کنم اما فکر کنم به اندازه چپه کردن یه فیل آفریقایی تو اون

ماسک بیهوشی ماده بیهوشی بود..چون 5 ثانیه طول نکشید که

از حال رفتم و وقتی به هوش اومدم مامانم و رویا و علی و مامان

شمسی و بابا رضا رو دیدم که همگی با هم با چشمای اشکی

نگام میکردن و هر کس یه جوری داشت خوشحالیشو نشون میداد.

 

خلاصه بهراد من روز پنحشنبه 28 مهر ساعت 18:30 متولد شد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (22)

سحر مامان آراد
4 آبان 90 15:05
ووووووووووووووووووووووییییییییی ریحانه جون واقعا رنجنامه بود اما مبارکه بهراد جون سالم و سرحاله مبارکههههههههههههههه
خاله ی امیرعلی
4 آبان 90 16:35
ای جاااااااااااااااااااااااااااانم فدات بشم گلم چه دردی کشیدی قربونت برم ای خدااااااااااااااااااااا نیگاش کن چه قدر نازه ماشالاه وااااااای دلمو برد ریحانه جون خیلی ماهه خیلی خوردنیه این پسرت قربونش برم حتما اسپند برا نازدونه دود کن جوووووووووونمی
خاله ی امیرعلی
4 آبان 90 16:36
ریحانه جون بهراد گل شبیه توئه خواهرمم همین نظرو داره بهت تبریک میگم خیای ماهه مواظب خودتون باشید
مامان نفس طلایی
4 آبان 90 22:05
عزیز دلمه
آسمون ی ها
5 آبان 90 12:26
سلام ریحانه جونم بازم بهت تبریک میگم. درسته خیلی درد کشیدی ولی بلاخره موفق شدی و بهراد گل اومد کنارت. خیلی خوشحالم که خوشحالی. و ممنون از اینکه دعامون کردی عزیزم. دوستت دارم یه دنیا پسر گلت رو هم از طرف من ببوس. البته روی دستشو نه صورتشو.
مامان ترنم کوچولو
5 آبان 90 12:43
سلام عزیزم.حتما صلاحت در سزارین بوده.الان که درد نداری عزیزم؟ راستی بهراد جون وزن و قدش موقع تولد چقدر بود؟خیلی ماهه پسریت خدا براتون حفظش کنه.
مریم
5 آبان 90 14:58
سلام ریحانه عزیزم . پس بلاحره سزارین شدی؟؟ الان حالت چطوره ؟ کاش اگه میخواستی سزارین شی زودتر امجامش میدادی مثل من . نینی من الان 23 روزست. راستی چرا همه نینی ها شبیه همن ؟ نینی منم تقریبا همین شکلیه !!!! من خیلی تنبلم هنوز یه عکس ازش نینی نذاشتم. حتما بیا از تجربیات بچه داری با هم حرف بزنیم. خیلی حرفها دارم باهات ولی وقت نیست !!
سارا
5 آبان 90 15:07
سلام اميدوارم كه حالتون خوب باشه و كوچولوي نازتونم شاد باشه من تازه وبلاگمو درست كردم خوشحال مي شم سري بزنيد
مامانه میکاییل
6 آبان 90 12:36
عزیززززززززززززززززززززززم تو که همه روش ها رو امتحان کردی چه پرسنله بی خودی داشته نباید زود به حرفت سزارین می کردن آدم اون ، راستی صارم بودی ؟؟؟ البته مغازه ایی صارم نیست ؟؟؟ بهر حال قوربونت برم که این همه سختی کشیدی ولی ارزششو داشت خیلی جیگره لب هاش عینه خودته وااااااااااااااای عزیزه دلمی خاله جووونم هر چی نگاش می کنم سیر نمی شم تو رو خدا بیا بیشتر ازش عکس بذار ، لباساشو جونمی دورت بگردم من
مامان صبا
7 آبان 90 9:14
سلام عزیزم خوبی؟قصه شما هم که شد قصه من. خداروشکر ک سالمه.همین یه دنیا می ارزه
مامان ترنم کوچولو
8 آبان 90 11:08
سلام گلم.ده روزگی مبارک.
مامان ریحانا
8 آبان 90 13:15
سلام الان چطوری وزن بهراد جون چقدر بود ؟ زردی گرفت بهراد ؟
تینا
8 آبان 90 22:47
عزیزم ... قربونت برم که آخرم سزارین شدی اما خداییش سزارین اونقدرها هم بد نیست چقدر بهراد نازم شکل مامانشه
مامانه میکاییل
9 آبان 90 11:01
قوربونه مامان زری برم من ازش بپرس که خارش شدید هم گرفتم اینم مربوط به برگشتنه طبعمه تمامه بدنم با ناخن هام زخم شده
مامان گیسو
9 آبان 90 14:47
وایییییییییییییی ماشاا.... 1000 ماشا.... چه نازههههههههه الهی بمیرم چی کشیدی اما کاش تحمل می کردی تا طبیعی به دنیا بیاد و اینهمه اذیت نمی شدی بوسسسسسسس راستی قد و وزنش چقدر بود این جیگر خاله هر چند مشخصه تپلی بوده قربونش برم
مامان ستاره
9 آبان 90 15:28
قدم نو رسیده مبارک.شما مامان قهرمانی هستید چون هر سه روش زایمان رو تجربه کردید! خوشحال میشم به وبلاگ دخترم ستاره هم سر بزنید ونظر بدید و لینکش کنید.
فرناز
10 آبان 90 3:03
ووووووووااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییی چه نی نیه خوشگلی ماشاا... هزار ماشاا... دومادش کنی ایشاا... بهتون تبریک میگم ریحانه جونم. به خاطر همین رنج کشیدن هاست که بهشت زیر پامونه خانومی
مامان فهیمه
10 آبان 90 13:03
سلام ریحانه جون: مبارکههههههههههههههههههه.... چقدر هم شبیه باباییشه... خدا حفظش کنه.بوس بوس
خاله ی امیرعلی(الهه)
10 آبان 90 14:35
عزیم بیاو از بهرادی برامون بگو دیگه ما دلمو تنگ شده براتون
منا
10 آبان 90 22:01
اخی عزیزم چقدر اذیت شدی مامانی ا نگاه کن ببین این سرباز کوچولو چه بامزه داره نگاه میکنه انشالا هنیشه سالم سرحال باشه
مامان آوین
11 آبان 90 21:40
عزیزم واقعا" درکتون می کنم. ولی کاش از اول تصمیم می گرفتی که سزارین شی. قدم بهراد جون مبارک باشه. مواظب خودتون باشین
شينا
14 آبان 90 11:15
سلام ريحانه جون مباركه عزيزم واييييييييي چقد ترسناك خب خوش قدم باشه به منم سري بزن باي عزيزم راستي گل پسرت خيلي نازه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهراد من می باشد