رنجنامه زایمان
روز زایمان رسید و من و علی ساعت 12 ظهر راهی بیمارستان شدیم.
وقتی رسیدیم بعد از انجام تشریفات اداری من رو بردن زایشگاه.
وارد که شدم به خانمی که اونجا قرار بود منو آماده کنه گفتم:
سلام.....من بیمار دکتر مغازه ای هستم...
اومدم زایمان طبیعی انجام بدم....به من آمپول فشار وصل کنید.
خانم ماماهه یه نگاه عاقل اندر فصیح به من کرد . گفت:
مطمئنی عزیزم؟؟!!
منم گفتم:
بلههههه....من کلی واسه این کار وقت گذاشتم و الآن آمادم.
خلاصه بعد از مشورت با دکترم یه سرم بهم وصل کردن و توش
آمپول فشار زدن.
کم کم یه انقباضاتی رو احساس میکردم...ذوق زده شده بودم
و سعی داشتم تمام اونایی رو که بهشون قول داده بودم واسشون
دعا میکنم و رو دعا کنم و از یاد نبرم که کی چه سفارشی داشته.
یه ذره که گذشت دردا بیشتر شد و منم داشتم تمرین تنفس میکردم
دردا همینجوری بیشتر و بیشتر شد تا جایی که دیگه دست خودم
نبود و هرزگاهی یه جیغی میکشیدم.
بعد از یکی دو ساعت به جایی رسید که دیگه دندونام درد گرفته بود.
دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم.....
به خانم ماما گفتم دارم میمیرم...
یه برسی کرد و گفت:
هنوز اتفاق خاصی نیفتاده..اینا تازه پیش درده!!!!
چی؟؟؟؟؟ من فکر کردم تا 1 ساعت دیگه تموم میشه...
اینو که گفت دیگه قید زایمان طبیعی رو زدم و گفتم دیگه نمیتونم.
منو ببرید اتاق عمل...میخوام سزارین شم.
اوناهم از خدا خواسته سرم رو فطع کردن تا ببرنم اتاق عمل..
اما...
همه اتاقای عمل پر بود و من باید منتظر میموندم.
این دیگه غیر قابل تحمل بود و داشت گریم میگرفت چون دردا
همجنان ادامه داشت و منم میدونستم که این درد کشیدنا
بی حاصله...
یه نیم ساعتی گذشت و نوبت من شد...
وارد اتاق عمل که شدم با مشورت با متخصص بیهوشی تصمیم
گرفنم اسپینال شم....
منو رو تخت نشوندن و به آمپول زدن تو کمرم...
منم بدون اراده موقع تزریق یه تکون خوردم و همین کارو خراب کرد.
دوباره یه آمپول دیگه و من باز هم بی اراده تکون خوردم...
آمپول سوم....
ایندفعه تمام حواسم رو پرت یه حای دیگه کردم و آمپول با موفقیت
تزریق شد...
اما...
هر چی منتظر شدیم بدنم سر نمیشد....
در نهایت دکتر بیهوشی به دستیارش گفت:
جنرال.
منم که میدونستم معنیش میشه بیهوشی عمومی سعی کردم
مخالفت کنم اما فکر کنم به اندازه چپه کردن یه فیل آفریقایی تو اون
ماسک بیهوشی ماده بیهوشی بود..چون 5 ثانیه طول نکشید که
از حال رفتم و وقتی به هوش اومدم مامانم و رویا و علی و مامان
شمسی و بابا رضا رو دیدم که همگی با هم با چشمای اشکی
نگام میکردن و هر کس یه جوری داشت خوشحالیشو نشون میداد.
خلاصه بهراد من روز پنحشنبه 28 مهر ساعت 18:30 متولد شد.