بالاخره حلقه هه افتاد
اللهی شکر...
بالاخره بعد از 6 روز حلقه گل پسرم افتاد و بهراد جونم از دستش
خلاص شد.
منم یه جورایی راحت شدم.
عزیز دلم پسرم مبارکت باشه...
در عوض امروز بهراد خان تا تونست اذیت کرد و هر کاری بلد بود
دریغ نکرد...
خیییییییییییییییییلی خستم اما تا میخوابه دلم واسش یه ذره میشه
و میخوام زودی بیدارش کنم.
اونقدر شیرین و قشنگ نگام میکنی که حس میکنم داری با اون
چشای کوچولوت یه چیزایی میگی که من نمیفهمم!
دلم میخواد بغلت کنم و اونقدر فشارت بدم تا دلم خنک شه...
آخه تو همین 16 روز اونقدر بهت وابسته شدم که خودمم باورم
نمیشه...
3 و نیم وجبی من تو شدی همه دنیای مامانی...
حتی همین الآن که کنارم آروم خوابیدی هم دلم واست تنگ
میشه...
واسه نگاهای قشنگت ، ورج و وورجه هات که منو یاد روزای
بارداریم میندازه ، دستو پای کوچولوت ، صداهای بامزه ای که
از خودت درمیاری و ....
مامانی از خدا میخوام سالهای سال سالم و سلامت در پناه
خدا زندگی کنی و هییییییییچ غم و غصه ای تو دلت نباشه.
بیدار شو من دلم تنگ شده!!!
این عکس واسه چند دقیقه قبل از شروع عمل ختنه ات هستش که
بیخبر از همه جا رو تخت مطب دکتر تهرانی(ملاحت عزیزم ممنونم از
راهنمائیت) دراز کشیدی و من دلم داشت واست تیکه پاره میشد.
با تشکر از سپیده جون و عمو مجید که من و علی رو تنها نذاشتن.