من و بابایی و تو
عزیز دلم گل پسرم سلااااام...
مامانی امروز داشتم به این مسئله فکر میکردم که با اومدنت چقدر
ریتم زندگیم عوض شده....
صبح 2 بار قبل از ساعت همیشگی بیدار شدنم باید پاشم و نشسته
بهت شیر بدم معمولأ یکی ساعت 5 و یکی هم ساعت 8.30 بعدش هم
باید بغلت کنم تا باد گلو بزنی و بعدش تلاش برای اینکه با آرامش دوباره
بخوابی...تو این مرحله سوم خودمم خوابم!
بعدش باید همش جاتو چک کنم که معمولأ کثیفه...
مامانی خلاصه اینکه مامان ریحانه که تا ظهر خواب بود و وقتی هم
بیدار میشد هر جوری دوست داشت روزشو میگذروند حالا شده یه
مامان که دیگه خودش تو اولویت سوم زندگیشه!!!
هر سال هوا که برفی میشد زودی با دوستام برنامه میکردیم و
میرفتیم یه استخر روباز...کیف میکردیم وقتی تو آب بودیم و رو
سرمون برف میومد یا بخار آب اونقدر زیاد میشد که همدیگرو تو آب
نمیدیدیم...
یادش بخیر...استخر منظر...بعدشم یه سونای گرم و خونه و یه
خواب آروم...
اما الآن:
همه روزو شبم شدی تو...
عین یه اسباب بازی قشنگی که خیلی نسبت بهت حس مسئولیت
دارم.
خدایا کمکم کن مامان خوبی باشم.