بهرادبهراد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

بهراد من

20 روز دیگه...

1390/7/9 15:11
نویسنده : ریحانه
1,223 بازدید
اشتراک گذاری

سلااااام به همه دوستای خوب و مهربون نی نی وبلاگی که

مثلشون هیچ جای دیگه نیست..

عزیزای دلم من خیلی وقته که سر نزدم...

شرمنده دیر نظرات رو تأئید کردم.

دنیای زیبا

دوستای گلم این چند وقت هم خیلی درگیر چیدن سیسمونی

پسری بودم هم میتونم بگم خوابم چند برابر شده.

هر کدوم از دوستام که نی نی دار شدن رو میبینم همشون میگن

تا میتونم بخوابم چون وقتی نی نی بیاد دیگه خواب بی خواب.

منم که حرف گوش کن...

دنیای زیبا

امشب ایشالا عکسای سیسمونی رو میذارم.

درمورد اسم هم یه تصمیمایی گرفتم...

اما اول با شوهری مشورت کنم بعد ایشالا بطور رسمی و

برای آخرین بار تصمیمم رو میگیرم.

دنیای زیبا

هفته پیش میکائیل جونم رو دیدم....

واااااااااااای عین فرشته ها بود..

عین قهرمانای بدنسازی دستای کوچولو و جیگرش رو گرفته

بود بالا و عین یه فرشته کوچولو خواب بود.

مامان ملاحت جونم اسفند فراموش نشه هاااااااااا.

دنیای زیبا

خبر جالبی که تو این چند روز اتفاق افتاد این بود که روز

چهارشنبه من با پشت سر گذاشتن دو سه تا انقباض

براکستون هیکس ساده توهم درد زایمان زدم و سریع کیف

لوازم آرایشم و لباس نی نی رو برداشتم و با شوشو راهی

بیمارستان شدیم تا دیگه نی نی بیاد!!!!!!

جالب اینه که وقتی از خونه داشتم میومدم بیرون با خودم

گفتم وقتی بیام نی نی تو بغلمه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دنیای زیبا

خلاصه با علی جونی رفتیم بیمارستان و خانم مامای خیلی

مهربون بهم گفت که اینا ماه درده و درد زایمان اینطور نیست

و....

دنیای زیبا

فقط شانس آوردم که همون روز با خانم دکتر کرم نیا وقت دکتر

داشتم و رفتنمون بی فایده نشد...

یه سونو هم داشتم که خود دکتر صارم واسم انجام داد و گفت

همه چی آرومه.

دنیای زیبا

اگه نی نی سر وقت بیاد 20 روز دیگه انتظار تمومه..

وای خدا باورم نمیشه...

20 روز دیگه یه فرشته میاد که همه چیزش وابسته به من

بی تجربه است...

دو هفته پیش با علی جونی رفتیم کلاس مراقبت از نوزاد..

اما نمیدونم چی شد که یهو همون اول کلاس من شروع

کردم به عطسه کردن...

یکی دوتا سه تا ده تا یازده تا...پشت سر هم....

همینجوری عطسه میکردم!

حالا یا به عطر کسی حساس شده بودم یا اینکه به هوای

سالن حساس شدم چون این سری کلاس تو رستوران

بیمارستان تشکیل شد و درست همون موقع تو آشپزخونه

داشتن غذا میپختن.

درکل هیچی نتونستم بفهمم و زودی از اونجا دررفتیم....

دنیای زیبا

زودی با عکسای سیسمونی برمیگردم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

فاطمه
9 مهر 90 18:50
ممنونم ریحانه جون،زودتر بیا عکس سیسمونی و اسمشو بذار که دلمون آب شده،از راهنماییت ممنون


چشم.
انجام وظیفه کردم عزیزم.
فاطمه
9 مهر 90 18:55
لینکیدمت ریحانه جون
خاله ی امیرعلی
9 مهر 90 20:44
فدای تو بشم ریحانه جونم
دلم از الان براتون تنگ میشه اخه اگه کوچولو بیاد یه چندروزی نمیتونی اپ کنی و بی خبر میمونم ازتون
خیلی دوستتون دارم




خانمی خیلی محبت داری.
ممنون که اینقدر ماهی عزیزم.
قول میدم بعد زایمان زود آپ کنم چون خودمم سر گیسو و میکائیل جون خیلی انتظار کشیدم.
خاله ی امیرعلی
9 مهر 90 20:46
نظرخصوصی داری عزیزم
مامان صبا
9 مهر 90 23:22
سلام عزیزم .مطمعنم که زایمان خوب و راحتی داری.این چندروزه خیلی مواظب خودت باش


مرسی از انرژی مثبتت عزیزم.
تینا
10 مهر 90 11:42
ریحانه جونم میخوای طبیعی زایمان کنی ؟
یاد روزهای آخر بارداریم افتادم خیلی هیجان انگیزه ... عزیزم امیدوارم زایمان راحتی داشته باشی ... پیشاپیش مامان شدنت مبارک !!!خیلی منتظر دیدن اون پسر عسلم ....



مرسی تینا جونم.
ایشالا اگه بشه دوست دارم طبیعی باشه.
پسرم هم تشکر میکنه.
مامانه میکاییل
10 مهر 90 13:18
قوربونه این مامانه حرف گوش کن خوشگل برم که قراره بیست روزه دیگه فرشته کوچولوش بیاد ، مادر شدن و حسه مسولیت همه چیزو بطور غریزی یادت میده هر چند که منم هنوز می ترسم و فکر می کنم چطور باید شش ماهه دیگه واسش غذا درست کنم .
زودتر با اسمه نی نی و وسایلش بیا که دیگه دلمون آب شد ، ضمنان پیاده روی یادت نره حرف گوش کن .
(ممنون خاله ریحانه جون : میکاییل )





عزییییییییزمی تو ملاحت جون.
چشم خانمی میرم پیاده روی.
ای من قربون میکائیل مؤدب خودم بشم که دلم واسش تنگیده.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهراد من می باشد