ب م د
بچه که بودی، تو هم به آلوچه ی دست هم بازی هایت نگاه می کردی که
بگویی: "خوش به حالش! بهترین مامان دنیا را دارد!"؟ مامان تو اجازه نمی داد
آلوچه بخوری. می گفت آلوچه انگل دارد.
ما همه بچه هایی بودیم شیفته ی مهربانی مامان های بچه های دیگر، مامان
هایی که نه به خاطر آزاد گذاشتن بچه هایشان (که عقده ای نشوند مثلا)، که
به خاطر بی حوصلگی زیاد به پروپای بچه شان نمی پیچیدند که این را بگو و آن
را نگو. که اجازه می دادند بچه هایشان تا آخر شب ول شوند توی کوچه و
مامان ما، ما را ساعت 6 از توی کوچه جمع می کرد و ظهرها هم اجازه نمی داد
دوچرخه سواری کنیم که "همسایه ها خوابند!".
ما بزرگ شده ایم. حالا خودمان می شویم از آن مامان باباهای "بد"! که می
دانیم همه ی اسباب بازی های مغازه را داشتن، برای هیچ کودکی خوشبختی
نمی آورد، و فقط او را از داشتن لبریز، و از لذت بردن خالی می کند. ما حالا می
دانیم بعضی اوقات باید بچه ها را منتظر گذاشت، که شوق و لذت به دست
آوردن چیزی را تجربه کنند. که تهی نشوند از مفهوم زندگی.