بابایی
مامانی جونم امروز یه اتفاق خیلی بد افتاد!!!
داشتیم حاضر میشدیم که بریم خونه مامان شمسی و بابا رضا (مامان بابای بابا) که موبایل بابایی زنگ خورد
و من دیدم بابایی رفت تو خودش،از صبحش دلشوره داشتم و همش به علی میگفتم مواظب باشه.
خلاصه من با کلی کارآگاه بازی فهمیدم که بابا ناصر (بابایی خودم) تو جاده تفرش ماشینش از جاده منحرف
شده و بردنش اراک!!!!
تمام دنیام سیاه شد....
مردم و زنده شدم......
کلا یه 10 دقیقه ای حالی به خود نبودم...
خلاصه زنگ زدم به موبایل بابا ناصر و دیدم یکی دیگه جواب داد...
این یکی از همه بدتر بود...
یادم نیست به اون بیچاره ای که اونور خط بود چی گفتم!
در کل بعد از 2 ساعت دق مرگ شدن فهمیدم که حالشون خوبه و خیلیا رفتن اراک و من دیر فهمیده بودم.
الان که دارم این چیزای غمگین کننده رو واست مینویسم دارن بابا ناصر رو میارن تهران...
فقط دارم مینویسم که زمان بگذره...
شاید بعدأ این متن رو پاک کردم.
دوستای خوبم همه بابامو دعا کنید.