آغاز هفته 31
سلام مامانیییییییییییییییییییییییی؛
دوووووورت بچرخم من که اینقده نیومده عزیزی.
بالاخره با هم وارد هفته 31 شدیم و مامانی که اصلأ فکرشم
نمیکرد به این زودیا نی نی دار شه داره از خوشحالی و
دلتنگی میمیره.
بابایی هم که دیگه نگو, همش حالتو میپرسه و میگه:
(نی نی خوبه؟ تکون میخوره؟ ...)
پسر گلم من این مطلب رو یکم با تأخیر واست نوشتم و
علتش هم این بود که دوست داشتم اول سونوگرافی 30
هفته ای رو بریم بعد بنویسم اما جالب اینه که تا الآن که
3 روز از آغاز هفته میگذره هنوز موفق نشدیم بریم سونو
و روی ماااااااااااااااهتو ببینم.
وای که چقدر دلم میخواد ببینمت, حتی به همون تصویر
سونو هم راضی هستم اما امان از مطبای شلوغ...
تو این چند روزه من و مامان زری کلیییی چیزای قشنگ
واست خریدیم.همشونو دوست دارم.
مامان زری واااااقعأ ذوق داره و یه جاهایی من کم میارم
اما ایشون با وجود اینکه روزه است با تمام وجود واست
دنبال بهترینهاست.
مامان زری واقعأ دلش میخواد اولین نوه اش همه چیزش
بهترین باشه و تمام سعی خودش رو هم میکنه.
(اینارو یادت باشه هااااااااااااا.)
تقریبأ خرید لباس و لوازم بهداشتیت تموم شده؛
میمونه اسباب بازیات و تخت و کمد و سرویس کالسکه
که اونم مامان زری سپردن به من و بابایی.
ایشالا اگه بشه همه رو تو این دو هفته جمع میکنیم تا
دیگه هفته های آخر فقط برم آکوا و بیشتر استراحت کنم.
اتفاق مهمی هم که تو هفته گذشته افتاد این بود که
بابا ناصر و مامان زری و خاله رویا اومدن خونمون و خیییلی
خوش گذشت.
مامان زری هم خونه ما افطار کردن و من خیلی به خاطر
اومدنشون ذوق داشتم چون از بعد تولد من دیگه نیومده
بودن و همش ما اونجا بودیم.
مامانی امشب من و بابایی تصمیم گرفتیم که همه وسایلاتو
بیاریم خونه خودمون؛ وقتی داشتیم از در خونه بابا ناصر خارج
میشدیم یکهویی دیدم چشای مامان زری پر اشک شده,
ازشون پرسیدم چیزی شده؟
مامان زری گفت دارید اثاثای بچه ام رو میبرید دلم گرفت.
الهی که من فدای دل کوچولو و مهربونش بشم.
خدایا کوچولوی من و سالم و صالح تا روزی که قراره از
بهشت بیاد پیش خودت نگهدار و به منم توان بده که خوب
تربیتش کنم تا قدر اینهمه خوبی رو بدونه و قدرشناس باشه.
دوست دارم خدا جونم.
بازم میگم ممنون به من و بابا علی نی نی دادی.