مامانی فراموش کار
سلام کوچولوی شیطون من،
یزدان جون مامان به کلی فراموش کار شده،
همه چیز تو ذهنم میاد و میره. هیچی تو حافظه ام باقی نمیمونه.
شما هم یه دو سه روزیه تکونات کم شده و من یکم نگرانم البته
همه میگن اشکالی نداره و این نشانه آرامش شماست؛
همین الان تکون خوردی! (خودتو لوس میکنی شیطون؟؟)
چند روز پیش که بابا ناصر هنوز بیمارستان بود شما من و بابایی
رو به کلی نگران کردی، دیدم هر کاری میکنم که یه لگد جانانه
نثارم کنی خبری نیست.ما هم که دیدیم تو بیمارستانیم گفتیم
بریم بخش زایمان ازشون خواهش کنیم صدای قلبتو واسمون
پخش کنن تا دلم آروم شه،البته بماند که پرسنل زحمت کش
بیمارستان به هیچ وجه حاضر به همکاری نبودن و میگفتن چون
دکترم مال اونجا نیست کمک نمیکنن، در نهایت راضی شدن.
خدا میدونه بعد از کلی چک و چونه زدن تا اومدم رو تخت دراز
بکشم حس کردم تو دلم زلزله اومد....
یکهو شروع کردی به ورج و وورجه..منم از خجالت خانم پرستاره
به روی خودم نیاوردم، خوابیدم رو تخت و تا آماده شدم خانمه
یه نگاه بهم کرد گفت: (این تکونارو حس نمیکنی؟؟)
منم گفتم:(إإإإإ اینا تکونای نی نیه؟ من فکر کردم مال رودست!!!)
همینجوری یه نگاه بهم کرد و گفت صدای قلبشم میخوای؟
منم گفتم:(حالا که دیگه من مزاحم شما شدم اگه اشکال نداره
صداشم بشنوم!)
پرستار دستگاهو گذاشت رو دلم....
تالاپ تولوپ قلبتو که شنیدم خودم زودی بلند شدم و یه تشکر
فوری کردم و قبل از اینکه از اتاق پرتم کنه بیرون خودم فرااااار کردم.
بابایی هم بیرون در اتاق زایمان از شدت استرس تو همه اتاقا سرک
کشیده بود و کلی نی نی دیده بود و حسابی ذوق کرده بود؛
شانس آورده بود که تو ساعت ملاقات رفته بود چشم چرونی.
خلاصه اینکه از اون روز به بعد دیگه روم نمیشه به بابایی بگم شما
کم تکون میخوری چون میدونم تا بگم میگه:
(عزیزم غصه نخور؛ دیدی که اون سری چقدر ضایع شدیم، حالش
خوبه.)
حق هم داره دیگه بیچاره؛ اون سری کلی بر خلاف میل باطنیش
کلی با پرستارای شبیییییییییییک بیمارستان چونه زد.
مامانی امیدوارم همیشه تو تمام عمرت آرامش داشته باشیو
همیشه شاااااااااااااااااد باشی.
دوست دارم اندازه همه دنیا؛
عشششششششششششششق منی تو البته بعد از بابایی.