بهرادبهراد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

بهراد من

آغاز هفته 28

یزدان جونم مامانی سلام،   پسر گلم ببخشید مامانی این روزا دیر دیر به وبلاگت سر   میزنه؛   این هفته دوتا مراسم داشتیم، یکی نامزدی حامد  که آخر مراسم با عروس رفتن بیمارستان کسری پیش بابا ناصر و ایشون هم کلیییییی خوشحال شد چون اصلأ  فکرشم نمیکرد،             یکی هم عروسی نسترن که همین دیشب بود و خیلی خوش گذشت. فقط مشکل تو رفت و آمده اونم به خاطر اینکه آسفالت تهران واااااااااااقعأ بده و در کل تمام تهران  دست اندازه. شما هم یه لحظه تو دل من آروم نبودی و اون تو کلی واسه خودت قر دادی؛...
8 مرداد 1390

نامزدی سعید

سلااااااااااااااااااااااااااااااام مامانی جونم پسمل قشنگم دیشب نامزدی سعید جون بود. مامان زری و خاله رویا هم دعوت بودن و اومدن اما بابا ناصر نمیتونست بیاد بابایی هم تا تونست تأخیر داشت و ساعت ٨ تازه اومد خونه اما بیچاره تو ٥ دقیقه حاضر شد!!! مطمئنم اگه دوباره بخواد اینکارو بکنه نمیتونه خلاصه رفتیم نامزدی و خیلی خوش گذشت، شما هم نصبت به همیشه آروم بودی و منم طبق معمول این مدت نرقصیدم و فقط تماشا میکردم؛ تازه فهمیدم اینکه بشینی و رقص بقیه رو نگاه کنی همچین خالی از لطف هم نیست، شب هم تا رسیدیم خونه من دویدم تو حموم اما متأسفانه آب سرد بود و زودی اومدم بیرون. صبح هم تا ...
5 مرداد 1390

مامانی فراموش کار

سلام کوچولوی شیطون من، یزدان جون مامان به کلی فراموش کار شده، همه چیز تو ذهنم میاد و میره. هیچی تو حافظه ام باقی نمیمونه. شما هم یه دو سه روزیه تکونات کم شده و من یکم نگرانم البته همه میگن اشکالی نداره و این نشانه آرامش شماست؛ همین الان تکون خوردی! (خودتو لوس میکنی شیطون؟؟) چند روز پیش که بابا ناصر هنوز بیمارستان بود شما من و بابایی رو به کلی نگران کردی، دیدم هر کاری میکنم که یه لگد جانانه نثارم کنی خبری نیست.ما هم که دیدیم تو بیمارستانیم گفتیم بریم بخش زایمان ازشون خواهش کنیم صدای قلبتو واسمون پخش کنن تا دلم آروم شه،البته بم...
2 مرداد 1390

آغاز هفته 27

یه هفته دیگه هم سپری شد... مهم نیست چیا به من گذشت، مهم اینه که یزدانم سالمه و عین یه ماهی تو دلم بازی میکنه. مامانی من پسر قشنگم میوه دلم فدات بشم خوشخالم که سالمی. این هفته از آشنا و غریبه خیلیا نگران ما دو تا شده بودن. ساید اگه شما نبودی و مهربونیای بابایی نبود این ٢ روز به این راحتی برام نمیگذشت. قربون اون دست و پای کوجولوت برم اون تو راحتی؟ کی میشه بزرگ شی، سواد دار شی بیای این نوشته های مامانی رو بخونی؟ راستی میدونی یکی از نگرانی های بابایی برای شما چیه؟ اینکه سربازیتو چیکار کنیم؟!!! من این مسئله رو به یکی دو نفر گفتم دیدم از تعجب خنده اشون گرفت،حق دارن دیگه. مامانی ایشالا صحیح و سالم به دنیا بیای ...
29 تير 1390

بابایی

مامانی جونم امروز یه اتفاق خیلی بد افتاد!!! داشتیم حاضر میشدیم که بریم خونه مامان شمسی و بابا رضا (مامان بابای بابا) که موبایل بابایی زنگ خورد و من دیدم بابایی رفت تو خودش،از صبحش دلشوره داشتم و همش به علی میگفتم مواظب باشه. خلاصه من با کلی کارآگاه بازی فهمیدم که بابا ناصر (بابایی خودم) تو جاده تفرش ماشینش از جاده منحرف شده و بردنش اراک!!!! تمام دنیام سیاه شد.... مردم و زنده شدم...... کلا یه 10 دقیقه ای حالی به خود نبودم... خلاصه زنگ زدم به موبایل بابا ناصر و دیدم یکی دیگه جواب داد... این یکی از همه بدتر بود... یادم نیست به اون بیچاره ای که اونور خط بود چی گفتم! در کل بعد از 2 ساعت دق مرگ شدن فهمیدم که حالشون خوبه و خیل...
24 تير 1390

نی نی یعنی خوشبختی

با اینکه خسته ای شاید از این دنیای پر از سختی یه احساسی بهت میگه که بی اندازه خوشبختیییییییییییییییییییییییییییییی   مامانایی که نی نی دارین، هوا خیلی گرمه و همیشه کلافه اید؟ به این فکر کنید که چند روز دیگه نی نی میاد و جواب همه این سختیارو با یه خنده شیرین میده. شاد باشید و صبوری کنید، این روزا خیلی زود میگذره اما روزای قشنگ پیشرو به اندازه عمرتون بلنده.   ...
23 تير 1390

اسم نی نی

مامانی فکر کنم دیگه اسمتو پیدا کردم...   تصمیم گرفتم اسمتو بذارم یزدان. بابایی هم این اسم رو دوست داره. البته از جند نفر هم سئوال کردم و همشون گفتن خیلی قشنگه، امیدوارم از  روی رودرواسی نباشه و امیدوارم وقتی بزرگ شدی از اسمت راضی باشی و به من نگی مامان این اسمم رو کدوم بیسلیقه ای انتخاب کرده. (جون مامانی نگیا، خیلی غصه میخورم) هرچند حالا تا اومدنت خیلی وقت دارم تا یه اسم دیگه انتخاب کنم.   راستی مامانایی که دنبال اسمن یه سر به این سایت بزنن: www.esm.ir               ...
19 تير 1390

آغاز هفته 26

آخیییییییییییییییییییییییش، یه هفته دیگه هم گذشت و من هر روز دارم به روزی که قراره نی نیمو ببینم نزدیکتر میشم. دیشب تو مرکز خرید ت یراژه یه پسر کوچولو دیدم که عیییییییین هلو خوشگل و خوردنی بود، همینجوری که من داشتم تو دلم قربون صدقه اش میرفتم مامانش که از ظاهرم فهمیده بود من باردارم یکهو بهم گفت: (قدر این روزاتو بدونا ، الان وقت راحتیته!!) من یکهو جا خوردم، آخه چرا؟؟ مگه نی نی چیکار میکنه؟؟ دیشب مامان زری در حالیکه چشاش اشکی بود بهم گفت: (خیلی دلتنگ بچه ات هستم مامان) الهی که من فداش بشم، همش غصه منو میخوره. حالا به هر حال من به همه اونایی که میگن نی نی داشتن دردسره یه جمله جواب میدم: اگه تمام...
19 تير 1390

اولین خرید سیسمونی

پسر قشنگم دیروز با مامان زری رفتیم خرید و اولین کارا رو واسه آماده کردن مقدمات خوش آمدگویی به شما انجام دادیم. مامان زری واست یه عالمه لباسای قشنگ قشنگ خرید.اونقده ذوق داشت که هر چی من میگفتم بسه میگفت مال بچه امه میخوام همه اینارو داشته باشه. وقتی تورو تو اون لباسا تجسم میکردم دلم ضعف میرفت، حال مامان زری هم بهتر از من نبود.. کی میشه که به دنیا بیای و لباساتو بپوشی تا مامانی غش کنه واست. مبارکت باشه کوچولوی خوش تیپ من. ...
19 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهراد من می باشد