بهرادبهراد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

بهراد من

تو خواب دیدمت

دیشب دم دمای صبح واسه اولین بار تو خواب دیدمت پسرکم. بغلت کرده بودمو داشتم از ذوق میمردم... خونه بابا ناصر بودیم و مامان زری هم داشت قربون صدقه ات میرفت. لذت بغل کردنت حد نداشت. چشمای مشکی، موهای نرم مشکی، پوستت هم عین برف بود. از دیشب تا حالا 200 برابر دلم برات تنگ میشه. واقعأ از خدا ممنونم. خدایا شکرت. ...
11 مرداد 1390

عروسی حمید و ماندانا جون و آغاز هفته 29

سلاااام مامانی خوش قدمم،              دورت بگردم مامانی که اینقدر خوش قدمی و همش با هم میریم عروسی.   دیشب عروسی تنها پسر عموی من بود.خییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت.            & همه فامیلا بودن و تا 2 صبح هیچکس حواسش به ساعت نبود.کلی همه رقصیدن و خوش گذروندن. منم خیلی سعی کردم یه مامانی مسئولیت دان باشم و زیاد ورج و وورجه نکنم اما امان از بی داداش بودن و اینکه در کل همین یه پسر عمو رو دارم. سعی کردم هم کم برقصم هم آروم. مامان شمسی و بابا رضا هم اومده بودن که دیگه عاااااااالی شده بود....
10 مرداد 1390

آغاز هفته 28

یزدان جونم مامانی سلام،   پسر گلم ببخشید مامانی این روزا دیر دیر به وبلاگت سر   میزنه؛   این هفته دوتا مراسم داشتیم، یکی نامزدی حامد  که آخر مراسم با عروس رفتن بیمارستان کسری پیش بابا ناصر و ایشون هم کلیییییی خوشحال شد چون اصلأ  فکرشم نمیکرد،             یکی هم عروسی نسترن که همین دیشب بود و خیلی خوش گذشت. فقط مشکل تو رفت و آمده اونم به خاطر اینکه آسفالت تهران واااااااااااقعأ بده و در کل تمام تهران  دست اندازه. شما هم یه لحظه تو دل من آروم نبودی و اون تو کلی واسه خودت قر دادی؛...
8 مرداد 1390

نامزدی سعید

سلااااااااااااااااااااااااااااااام مامانی جونم پسمل قشنگم دیشب نامزدی سعید جون بود. مامان زری و خاله رویا هم دعوت بودن و اومدن اما بابا ناصر نمیتونست بیاد بابایی هم تا تونست تأخیر داشت و ساعت ٨ تازه اومد خونه اما بیچاره تو ٥ دقیقه حاضر شد!!! مطمئنم اگه دوباره بخواد اینکارو بکنه نمیتونه خلاصه رفتیم نامزدی و خیلی خوش گذشت، شما هم نصبت به همیشه آروم بودی و منم طبق معمول این مدت نرقصیدم و فقط تماشا میکردم؛ تازه فهمیدم اینکه بشینی و رقص بقیه رو نگاه کنی همچین خالی از لطف هم نیست، شب هم تا رسیدیم خونه من دویدم تو حموم اما متأسفانه آب سرد بود و زودی اومدم بیرون. صبح هم تا ...
5 مرداد 1390

مامانی فراموش کار

سلام کوچولوی شیطون من، یزدان جون مامان به کلی فراموش کار شده، همه چیز تو ذهنم میاد و میره. هیچی تو حافظه ام باقی نمیمونه. شما هم یه دو سه روزیه تکونات کم شده و من یکم نگرانم البته همه میگن اشکالی نداره و این نشانه آرامش شماست؛ همین الان تکون خوردی! (خودتو لوس میکنی شیطون؟؟) چند روز پیش که بابا ناصر هنوز بیمارستان بود شما من و بابایی رو به کلی نگران کردی، دیدم هر کاری میکنم که یه لگد جانانه نثارم کنی خبری نیست.ما هم که دیدیم تو بیمارستانیم گفتیم بریم بخش زایمان ازشون خواهش کنیم صدای قلبتو واسمون پخش کنن تا دلم آروم شه،البته بم...
2 مرداد 1390

آغاز هفته 27

یه هفته دیگه هم سپری شد... مهم نیست چیا به من گذشت، مهم اینه که یزدانم سالمه و عین یه ماهی تو دلم بازی میکنه. مامانی من پسر قشنگم میوه دلم فدات بشم خوشخالم که سالمی. این هفته از آشنا و غریبه خیلیا نگران ما دو تا شده بودن. ساید اگه شما نبودی و مهربونیای بابایی نبود این ٢ روز به این راحتی برام نمیگذشت. قربون اون دست و پای کوجولوت برم اون تو راحتی؟ کی میشه بزرگ شی، سواد دار شی بیای این نوشته های مامانی رو بخونی؟ راستی میدونی یکی از نگرانی های بابایی برای شما چیه؟ اینکه سربازیتو چیکار کنیم؟!!! من این مسئله رو به یکی دو نفر گفتم دیدم از تعجب خنده اشون گرفت،حق دارن دیگه. مامانی ایشالا صحیح و سالم به دنیا بیای ...
29 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهراد من می باشد