بهرادبهراد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

بهراد من

بابایی

مامانی جونم امروز یه اتفاق خیلی بد افتاد!!! داشتیم حاضر میشدیم که بریم خونه مامان شمسی و بابا رضا (مامان بابای بابا) که موبایل بابایی زنگ خورد و من دیدم بابایی رفت تو خودش،از صبحش دلشوره داشتم و همش به علی میگفتم مواظب باشه. خلاصه من با کلی کارآگاه بازی فهمیدم که بابا ناصر (بابایی خودم) تو جاده تفرش ماشینش از جاده منحرف شده و بردنش اراک!!!! تمام دنیام سیاه شد.... مردم و زنده شدم...... کلا یه 10 دقیقه ای حالی به خود نبودم... خلاصه زنگ زدم به موبایل بابا ناصر و دیدم یکی دیگه جواب داد... این یکی از همه بدتر بود... یادم نیست به اون بیچاره ای که اونور خط بود چی گفتم! در کل بعد از 2 ساعت دق مرگ شدن فهمیدم که حالشون خوبه و خیل...
24 تير 1390

نی نی یعنی خوشبختی

با اینکه خسته ای شاید از این دنیای پر از سختی یه احساسی بهت میگه که بی اندازه خوشبختیییییییییییییییییییییییییییییی   مامانایی که نی نی دارین، هوا خیلی گرمه و همیشه کلافه اید؟ به این فکر کنید که چند روز دیگه نی نی میاد و جواب همه این سختیارو با یه خنده شیرین میده. شاد باشید و صبوری کنید، این روزا خیلی زود میگذره اما روزای قشنگ پیشرو به اندازه عمرتون بلنده.   ...
23 تير 1390

اسم نی نی

مامانی فکر کنم دیگه اسمتو پیدا کردم...   تصمیم گرفتم اسمتو بذارم یزدان. بابایی هم این اسم رو دوست داره. البته از جند نفر هم سئوال کردم و همشون گفتن خیلی قشنگه، امیدوارم از  روی رودرواسی نباشه و امیدوارم وقتی بزرگ شدی از اسمت راضی باشی و به من نگی مامان این اسمم رو کدوم بیسلیقه ای انتخاب کرده. (جون مامانی نگیا، خیلی غصه میخورم) هرچند حالا تا اومدنت خیلی وقت دارم تا یه اسم دیگه انتخاب کنم.   راستی مامانایی که دنبال اسمن یه سر به این سایت بزنن: www.esm.ir               ...
19 تير 1390

آغاز هفته 26

آخیییییییییییییییییییییییش، یه هفته دیگه هم گذشت و من هر روز دارم به روزی که قراره نی نیمو ببینم نزدیکتر میشم. دیشب تو مرکز خرید ت یراژه یه پسر کوچولو دیدم که عیییییییین هلو خوشگل و خوردنی بود، همینجوری که من داشتم تو دلم قربون صدقه اش میرفتم مامانش که از ظاهرم فهمیده بود من باردارم یکهو بهم گفت: (قدر این روزاتو بدونا ، الان وقت راحتیته!!) من یکهو جا خوردم، آخه چرا؟؟ مگه نی نی چیکار میکنه؟؟ دیشب مامان زری در حالیکه چشاش اشکی بود بهم گفت: (خیلی دلتنگ بچه ات هستم مامان) الهی که من فداش بشم، همش غصه منو میخوره. حالا به هر حال من به همه اونایی که میگن نی نی داشتن دردسره یه جمله جواب میدم: اگه تمام...
19 تير 1390

اولین خرید سیسمونی

پسر قشنگم دیروز با مامان زری رفتیم خرید و اولین کارا رو واسه آماده کردن مقدمات خوش آمدگویی به شما انجام دادیم. مامان زری واست یه عالمه لباسای قشنگ قشنگ خرید.اونقده ذوق داشت که هر چی من میگفتم بسه میگفت مال بچه امه میخوام همه اینارو داشته باشه. وقتی تورو تو اون لباسا تجسم میکردم دلم ضعف میرفت، حال مامان زری هم بهتر از من نبود.. کی میشه که به دنیا بیای و لباساتو بپوشی تا مامانی غش کنه واست. مبارکت باشه کوچولوی خوش تیپ من. ...
19 تير 1390

بابایی هنوز کوچولوئه!!

وای که من الهی فدای بابایی علی بشم که خودش هنوز یه پسر بچه است. دیشب بابایی داشت تو you tube یه سری فیلم در مورد تصادفات ماشین تو مسابقات رالی نگاه میکرد که یکهویی با هیجان گفت: وااااای اینو نگاه....دوف..دیش..دنگ :))))) منم که قیافه نازشو دیدم که عین پسر بچه ها هیجان زده شده بود حسابی زدم زیر خنده و بنده خدا یه کم خجالت کشید. مامانی این بابایی علی خییییییییییییییییییییییییلی ماهه، مامانی همه چیزش علیه.من عاشقشم، شما هم به دنیا اومدی قدرشو بدون آخه یه دونست. دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم همسر زحمت کش و صبورم.   ...
19 تير 1390

بدون عنوان

چند سال پیش ، در یک روز گرم ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را ف...
12 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهراد من می باشد